جدول جو
جدول جو

معنی هم نشان - جستجوی لغت در جدول جو

هم نشان
دارای یک نشان و علامت، دارای یک طرز و روش
تصویری از هم نشان
تصویر هم نشان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گم نشان
تصویر گم نشان
مفقود الاثر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گم نشان
تصویر گم نشان
آنکه نام ونشانی از او نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غم نشان
تصویر غم نشان
نشانندۀ غم، تسکین دهندۀ غم و اندوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غم نشان
تصویر غم نشان
نشانده غم، تسکین دهنده اندوه
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه نشانش ناپدید است مفقودالاثر: اسکندر شیخی چون آب حیوان ناپیدا و گم نشان شد
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که با دیگری نشست و برخاست و معاشرت کند، هم نشست، جلیس، معاشر، همدم، مصاحب: الا ای هم نشین دل که یارانت برفت از یاد مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم نشان
تصویر غم نشان
((غَ. نِ))
تسکین دهنده غم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم شان
تصویر هم شان
هم رتبه، هم طراز، هم درجه
فرهنگ فارسی عمید
دو تن که با یکدیگر شان و مقام برابر دارند، هم رتبه، هم درجه، هم مقام، هم تراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی نشان
تصویر بی نشان
بدون علامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل نشان
تصویر دل نشان
مطبوع مقبول خوش آیند، با اثر موثر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آی نشان
تصویر آی نشان
(دخترانه)
آی (ترکی) + نشان (فارسی) دارای نشان ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هموندان
تصویر هموندان
اعضا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم نژاد
تصویر هم نژاد
دو یا چند تن که از یک نژاد باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم قران
تصویر هم قران
یار و مصاحب، همنشین، به هم نزدیک شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم آشیان
تصویر هم آشیان
دو پرنده که در یک آشیانه به سر ببرند، دو نفر که در یک خانه زندگانی کنند، هم خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم عنان
تصویر هم عنان
دو سوار که پهلو به پهلو حرکت کنند، همدوش، همراه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
هم روزگار، معاصر، هم دوره، هم عصر، دارای زمان یکسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی نشان
تصویر بی نشان
بی علامت، بی اثر، کسی که نام و نشانی از او در دست نیست، گمنام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گم نشانی
تصویر گم نشانی
حالت و کیفیت گم نشان
فرهنگ لغت هوشیار
نشاننده گوهر جواهر نشان، آنچه که در آن گوهر نشانده باشند: ز طوق زر و تاج گوهر نشان شد از سر فرازان و گردنکشان. (نظامی)، فصیح و بلیغ: دهان و لبش بود گوهر فشان سخن گفتنش بود گوهر نشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هام نشین
تصویر هام نشین
همنشین، همسر: (ایشان باهام سران وهام نشینان خود گویند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم آشیان
تصویر هم آشیان
دو یا چند کس یا جانور که در یک جا مقام دارند، برابر همسر
فرهنگ لغت هوشیار
همان اندازه: قصاص کنند مر برنده دست خویش را بکشتن و جراحت کننده خویش را بجراحت کردن همچندان... . تا بدین قیاس بتن آدمی همچندان که گرمی بود همچندان سردی بود و همچندانک تری بود همچندان خشکی بود
فرهنگ لغت هوشیار
آن سان آن گونه آن طور، مثل آن مانند آن، چنان کس (درین صورت تواند بپای وحدت و نکره ملحق گردد) : چنان چون مر ترا باید جوانی مرو را نیز باید همچنانی. (ویس و رامین)، بهمان شکل بهمان صورت: موسی - علیه السلام - لب او را (عصا را) بگرفت همچنان عصا شد که بود، یکسان بی تفاوت: دیگر روز دفن کردند و ماتم بسزا داشتند و فضل همچنان جمله لشکر و حاشیت راگفت: سوی بغداد باید رفت، مثل سابق کماکان فعالیت مردم برای چراغانی همچنان ادامه دارد، با وجود اینکه در صورتی که: گل سرخش چو عارض خوبان سنبلش چون عذار محبوبان همچنان از نهیب برد عجوز شیر ناخورده طفل دایه هنوز. (گلستان) یاهم چنان (همچنان) که. همان گونه که: همچنان که او را در عالم مجازی بمرتبه سروری و فرماندهی مخصوص گردانیده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم قران
تصویر هم قران
همنشین، همکت، همدم، یار مصاحب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم عنان
تصویر هم عنان
همراه و برابر هم سیر، دو سوار که با یک سرعت و بیک راه روند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
هم دوره هم عصر معاصر
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که با دیگری درتکلم بزبانی شرکت دارد، همدمی که سخن شخص را نیک دریابد: هر که او از همزبانی شد جدا بی زبان شد گر چه دارد صد نوا. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم نوعان
تصویر هم نوعان
همگنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
معاشرت، مصاحبت، همدمی، منادمت
فرهنگ لغت هوشیار
همنشین معاشر: مهتران چون خوان احسان افکنند کهترانرا هم نشست خود کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم نژاد
تصویر هم نژاد
دو یا چند تن که از یک نژاد باشند (نسبت بهم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم دندان
تصویر هم دندان
((~. دَ))
هم نبرد، حریف
فرهنگ فارسی معین